پشت کوهها



آدمها از وقتی می فهمند می شود رفت، راه می افتند و می روند و می روند و می روند.

 تا وقتی خسته شان می شود. 

شاید هم آینده نگر می شوند.

بعضی هم یکمرتبه پیر می شوند. 

و آنجایی که می ایستند می شود خانه شان. 

وگرنه مسافرخانه یک دروغ بزرگ است. مسافرها هرگز خانه ای نداشته اند.


آدمها از وقتی می فهمند می شود رفت، راه می افتند و می روند و می روند و می روند.

 تا وقتی خسته شان می شود. 

شاید هم آینده نگر می شوند.

بعضی هم یکمرتبه پیر می شوند. 

و آنجایی که می ایستند می شود خانه شان. 

وگرنه مسافرخانه یک دروغ بزرگ است. مسافرها هرگز خانه ای نداشته اند.


به نام خدا

یه طوری شده اوضاع اگه یه فرصتی باشه و بیکار باشم، هیچشکی پا و نای بیرون رفتن و چرخیدن رو باهام نداره. 

همه یا بدهکارن و حوصله ندارن، یا بیکار شدن و دمقن، یا موعد تخلیه شونه، یا با دو تا بچه رفتن خدمت و کسریاشون جور نمیشه.

مثه همیشه یادم نمیاد که چی شد به اینجا رسیدم.



به نام خدا

یه مدت یه سفر بودم. بعد یه سفر دیگه. دوباره یه سفر دیگه. و لای اینا وقت نمی شد خودمو توی آینه نگاه کنم حتی. طوری که وقتی همین هفته ی قبل نگاه کردم، یهو برگشتم و دوباره نگاه کردم. جدی جدی حس کردم خودمو خیلی وقته ندیدم. حتی یه لحظه فک کردم که فک نمی کردم این شکلی باشم. ولی این شکلی بودم. اول گفتم خب دارم پیر میشم. نرماله. بعد گفتم نه، واقعاً مدتها به خودم فک نکرده بودم. خیلی وقته خیلیا رو ندیدم. احتمالاً بازم نبینمشون! به طرز زیرپوستی دیگه هیچی مثل قبل نیست. هنوز خوب و بدشو نمیدونم. ما میگیم خوبه. شمام هرکی گفت بگید خوبه. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها